«سادهترین و ابتداییترین تعریفِ یونگ این است که (آنیما) عنصر زنانۀ وجود مرد را تجسم میبخشد و (آنیموس) عنصر مردانۀ زن را، و مینویسد: من عنصر مردانه در زن را آنیموس و عنصر زنانه در مرد را آنیما مینامم. ماری – لوئیس فون فرانس با اشاره به تعریف یونگ از آنیما و آنیموس، در کتاب انسان و سمبولهایش مینویسد: آنیما تجسم تمامی تمایلاتِ روانشناختیِ زنانه در روانِ مرد، نظیر احساسات و حالات مبهم است. یونگ همچنین معتقد است که آنیما و آنیموس ژنهای مردانه و زنانۀ در اقلیت واقع شدۀ ما را مجسم میکنند». (جان. ا. سنفورد، ۱۳۸۵: ۲۰ و ۲۱ ).
«آنیما(Anima) تشخصِ طبیعتِ زنانۀ ناخودآگاهِ مرد و آنیموس(Animus) تشخصِ طبیعتِ مردانۀ ناخودآگاه زن است. بدینترتیب میتوان گفت که بخشی از وجود یک مرد، زن و بخشی از وجود یک زن، مرد است. این بخش هر چند ناخودآگاه است و آدمیان به صورتِ معمول بدان مشعر نیستند اما در حقیقت از او فرمان میپذیرند و در بسیاری از اعمالِ خود تحتِ سیطرۀ او هستند(شمیسا، ۱۳۷۶: ۵۴ ).
آنیما و آنیموس در رویاها و تخیلات و آثار هنری و ادبی به صورت معشوق رؤیایی(dream-girl) و عاشق رؤیایی(dream-lover) تجلی میکنند. رد پای این دو را – مخصوصاً وقتی که مردی یا زنی از منطقِ معمول خود خارج میشوند – میتوان در احساساتِ مردان و تفکراتِ زنان باز جست( همان).
یونگ آنیما و آنیموس را از مهمترین و موثرترین آرکیتایپ ها خوانده است. در تکاملِ شخصیت (Thedevelopment of personality) مینویسد: هر مردی در خود تصویر ازلی زنی را دارد، نه تصویر این یا آن زن بخصوص را، بلکه یک تصویر بهخصوص زنانه را. این تصویر اساساً ناخودآگاه است، عاملی است موروثی از اصل ازلی که در جانمایۀ هر مردی مستتر است، صورت مثالییی از همه تجربیاتِ اجدادی جنس مونث، خزانهیی از همه تجربیات و احساساتی که تاکنون در زنان بوده است. از آنجا که این ذهنیت ناخودآگاه است، همیشه ناخودآگاه بر معشوق فرافکنده میشود و عامل عمده در عشق یا نفرت همین آنیماست(همان).
ﯾﻮﻧﮓ ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ: «خودمختاری ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺟﻤﻌﯽ، ﺧﻮد را در ﻫﯿﺄت آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس ﻧﺸﺎن ﻣﯽدﻫﺪ. آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس ﺑﻪ آن ﻣﺤﺘﻮﯾﺎتِ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ از ﻓﺮاﻓﮑﻨﯽ ﭘﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮدآﮔﺎﻫﯽ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ ﺷﻮﻧﺪ، ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﯽﺑﺨﺸﻨﺪ. ﺳﻨﮓ زﯾﺮ ﺑﻨﺎی ﺳﺎﺧﺘﺎر رواﻧﯽاﻧﺪ ﮐﻪ در ﮐﻠﯿﺖ ﺧﻮد ﻓﺮاﺗﺮ از ﻣﺤﺪودۀ خود آگاهی است» ( یونگ، ۱۳۸۳: ۲۹). آنﻫﺎ اﺻﻮﻻً دارای ﮐﯿﻔﯿﺖﻫﺎی اﺣﺴﺎﺳﯽ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺻﯿﻒاﻧﺪ و ماورایی و قدسی به نظر میرسند. خویشتنداری، توداری، ظرافت و حساسیت نشانۀ ﺑﺮوز آنﻫﺎﺳﺖ.
ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ اﺻﻞ ﻣﺆﻧﺚ ﯾﺎ ﻣﺬﮐﺮ در ﺟﺴﻢ و ﺟﺎنِ ﻣﺮد و زن از دﯾﺮﺑﺎز ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ؛ اﮔﺮ ﭼﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد اﯾﻦ دﯾﺪﮔﺎه ﻣﺴﺘﻮر ﻣﺎﻧﺪه اﺳﺖ. ﯾﻮﻧﮓ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﺣﺘﯽ در فلسفۀ ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﯿﮏ ﮐﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ دورانِ ﻣﺎﻗﺒﻞ ﺗﺎرﯾﺦ اﺳﺖ، اﻧﺴﺎن جنبۀ ﻣﺨﻨﺚ دارد و دارای دو ﺻﻔﺖِ زﻧﺎﻧﻪ و ﻣﺮداﻧﻪ اﺳﺖ و ﻫﺮﭼﻨﺪ اﻏﻠﺐ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﺮد ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽﺷﻮد؛ اﻣا ﺣﻮا ﯾﺎ ﻫﻤﺎن نیمۀ زﻧﺎﻧﻪ را در ﺧﻮد ﻧﻬﻔﺘﻪ دارد. وی در ﺗﻮﺿﯿﺢ اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﻪ وﺟﻮد ﻣﻮﺟﻮدی ﺧﻨﺜﯽ در آﺛﺎر اﺑﻦﺳﯿﻨﺎ اﺷﺎره دارد. او اﮐﺴﯿﺮ را ﻣﺎری ﻣﯽداﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﺤﻞ اﺳﺖ و ﺑﻪ وسیلۀ ﺧﻮدش ﺑﺎرور میشود و اینگونه به اهمیت عنصر آنیما در علمِ کیمیاگری نیز اشاره میکند (همان، روان شناسی و دین، ۱۳۷۰: ۳۹ – ۵۲).
وﯾﻠﻔﺮد ﮔﺮﯾﻦ ﻣﺎدینۀ روان را ﭘﯿﭽﯿﺪهﺗﺮﯾﻦ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮیِ ﯾﻮﻧﮓ ﺷﻤﺮده و آن را ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ روح ﻣﯽداﻧﺪ و ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﮐﻪ از روح اراﺋﻪ ﻣﯽدﻫﺪ ﻫﻤﺎن ﻧﯿﺮوی زﻧﺪﮔﯽ ﯾﺎ اﻧﺮژی ﺣﯿﺎﺗﯽ اﻧﺴﺎﻧﯽ اﺳﺖ. ﺳﭙﺲ از زﺑﺎنِ ﯾﻮﻧﮓ ﻧﻘﻞ میکند: « ﭼﯿﺰی زﻧﺪه در اﻧﺴﺎن اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺧﻮد زﻧﺪه اﺳﺖ و ﻫﻢ ﻣﺎﯾﮥ زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ… اگر جهشها و تلالوهای روح نبود، انسان در بزرگترین شهوتِ خود یعنی بطالت میگندید»، وی همچنین تاکید میکند که از نظر یونگ « تصویر مادینه روان اغلب بر زنان فرافکنی می شود… بنابر یک ضربالمثل قدیمیِ آلمانی هر مردی حوّای خویش را در درون خود دارد» (گورین، ۱۳۷۶: ۱۸۳). آنیما متعلق به مردان است و ﺑﺎ ﻣﻮاردی ﮐﻪ ﻣﺎدﯾﻨﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، در ارﺗﺒﺎط اﺳﺖ. ﻣﺜﻼً ﺳﯿﺎﻫﯽ و ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻋﻨﺎﺻﺮی زﻧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﺎه ﻧﯿﺰ از ﻣﻔﻬﻮم ﺗﺄﻧﯿﺚ ﺑﺮﺧﻮردار اﺳﺖ و از اﯾﻦ ﺟﻬﺖ ﺑﺎ آﻧﯿﻤﺎ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﯾﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﻋﻼوه ﺑﺮ اﯾﻦ، آﺗﺶ ﻧﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﺎﯾﮥ ﺗﺤﺮک اﺳﺖ، ﻣﺆﻧﺚ ﺷﻤﺮده ﻣﯽﺷﻮد و در اﻏﻠﺐ ﻣﻮارد ﻧﮕﻬﺒﺎن آﺗﺶ ﯾﮏ ﺧﺪاﺑﺎﻧﻮ ﯾﺎ اﻟﻬﻪ اﺳﺖ؛ از اﯾﻦ رو ﻫﺮﯾﮏ از اﯾﻦ ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ ﻧﯿﺰ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺮ وﺟﻮد آﻧﯿﻤﺎ دﻻﻟﺖ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻫﺮ اﻧﺪازه ﻣﺮد ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺳﻠﻄﮥ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎﻫﯽ ﺟﻤﻌﯽ ﻗﺮار ﺑﮕﯿﺮد، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻏﺮاﯾﺰ ﻣﯿﺪان دﺧﺎﻟﺖ ﻟﺠﺎم ﮔﺴﯿﺨﺘﻪﺗﺮی داده ﻣﯽﺷﻮد، ﺑﻠﮑﻪ زﻣﯿﻨﮥ ﻇﻬﻮر آﻧﯿﻤﺎ ﻧﯿﺰ ﻓﺮاﻫﻢ ﻣﯽﮔﺮدد. در زﻧﺎن ﻧﯿﺰ ﺳﻠﻄﮥ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎﻫﯽ، وﺟﻪ دﯾﮕﺮش ﯾﻌﻨﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻣﺮداﻧﻪ و آﻧﯿﻤﻮس را آﺷﮑﺎر ﻣﯽکند « ﯾﻮﻧﮓ ﻫﻤﯿﺸﻪ از اﯾﻦ ﻋﻘﯿﺪه دﻓﺎع ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻤﻮنﻫﺎ از ﺗﮑﺮار ﺗﺠﺮﺑﯿﺎت ﻧﯿﺎﮐﺎﻧﻤﺎن ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﯽﮔﯿﺮد. آﻧﯿﻤﺎ ﮔﻨﺠﯿﻨﻪای از ﺗﻤﺎم ﺗﺠﺮﺑﯿﺎتِ اﺟﺪادی ﻣﺮدان ﺑﺎ زﻧﺎن اﺳﺖ، ﭘﺪﯾﺪهای ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ اﻣﺮوزه ﻫﻢ ﺗﺎﺑﻊ راه و رﺳﻢ بشریت ابتدایی است» (مونرو، ۱۳۸۴: ۶۱ ).
ﺗﺼﻮﯾﺮ آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس اﮔﺮ ﭼﻪ در ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدی اﻣﺮی ﻃﺒﯿﻌﯽ است، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﻇﻬﻮر آن و ﻏﻠﺒﻪ ﺑﺮ روح ﻫﺮ ﯾﮏ از زن و ﻣﺮد ﯾﺎ ﺳﺮﮐﻮﺑﯽ و ﭘﻨﻬﺎن داﺷﺘﻦ آن ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﺑﯿﻤﺎری ﻣﯽﮔﺮدد و اﯾﻨﺠﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﮓ آن را ﺗﺼﺎوﯾﺮ ﺧﻄﺮﻧﺎکِ روح ﻣﺮد و زن ﻣﯽﺷﻤﺎرد. آﻧﯿﻤﺎ «مظهر وفایی است که مرد گاهی ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮِ ﻣﺼﺎﻟﺢ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ از آن ﭼﺸﻢ ﺑﭙﻮﺷﺪ. او ﺟﺒﺮان ﺑﺴﯿﺎر ﺿﺮوری ﻣﺨﺎﻃﺮهﻫﺎ و ﺗﺴﻠﯽﺑﺨﺶ ﻫﻤﻪ تلخیهایِ زندگی است و در عین حال شعبدهباز بزرگ است» (یونگ، ۱۳۸۳: ۲۲). یونگ ظهور بیش از اﻧﺪازۀ اﯾﻦ ﻋﻨﺼﺮ را در روحِ ﻣﺮد ﺧﻄﺮﻧﺎک ﻣﯽداﻧﺪ؛ ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﮐﻪ اﻏﻠﺐ ﻣﺮد را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺰرگﺗﺮﯾﻦ ﺧﻄﺮﻫﺎ رهنمون میگردد و گاه مشکلاتی برای او ایجاد میکند. «ﻋﻨﺼﺮ ﻣﺎدﯾﻨﻪ، ﺗﺠﺴﻢ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﺮاﯾﺶﻫﺎی رواﻧﯽ زﻧﺎﻧﻪ در روح ﻣﺮد اﺳﺖ؛ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ اﺣﺴﺎﺳﺎت، ﺧﻠﻖ وﺧﻮﻫﺎی ﻣﺒﻬﻢ، ﻣﮑﺎﺷﻔﻪﻫﺎی ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﮔﻮﻧﻪ، ﺣﺴﺎﺳﯿﺖﻫﺎی ﻏﯿﺮﻣﻨﻄﻘﯽ، ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻋﺸﻖ ﺷﺨﺼﯽ، اﺣﺴﺎﺳﺎت ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎم رواﺑﻂ ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﮐﻪ اﻫﻤﯿﺘﺶ از آنﻫﺎی دیگر کمتر نیست» (یونگ، ۱۳۷۷ : ۲۷۰). این ﻋﻮاﻃﻒ و اﺣﺴﺎﺳﺎت ﺣﺘﯽ ﺑﺮای ﺧﻮد ﺷﺨﺺ ﻧﯿﺰ ﻣﺒﻬﻢ و ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪاﻧﺪ. در ﻗﺒﺎﯾﻞ ﺑﺪوی، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮای ورود ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﯿﻦِ ارواح ﮐﻪ در روانﺷﻨﺎﺳﯽ اﻣﺮوزی ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺧﻮاﻧﺪه ﻣﯽﺷﻮد، ﻣﺮدان ﻟﺒﺎسﻫﺎی زﻧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و اﯾﻦ اﻣﺮ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﻧﺎﺷﯽ از ﻫﻤﺎن ﻧﮕﺮش ﺑﻪ آﻧﯿﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﭼﻮن ﻣﺮدان در ﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه اﻏﻠﺐ ﺑﺎ ﺟﺎن ﺑﺎﻧﻮی ﺧﻮد در ارﺗﺒﺎط ﺑﻮدﻧﺪ.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
اﻣا ﻋﻨﺼﺮ ﻧﺮﯾﻨﻪ از ﻧﻈﺮ ﯾﻮﻧﮓ اﻏﻠﺐ ﺑﻪ ﺻﻮرت اﻋﺘﻘﺎدی ﻣﻘﺪس و ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺧﻮد را ﻧﺸﺎن ﻣﯽدﻫﺪ. در ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺑﺎ آﻧﯿﻤﻮس ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻋﺘﻘﺎدات ﺟﻤﻌﯽ اﺑﺮاز ﻣﯽﺷﻮد ﺗﺎ اﻇﻬﺎرات ﺷﺨﺼﯽ. در ﻫﻨﮕﺎم ﻣﻮاﺟﻬﮥ اﯾﻦ دو ﭘﺪﯾﺪه ﻧﯿﺰ اﻏﻠﺐ از ﻗﺪرت آﻧﯿﻤﻮس و وﺳﻮسۀ آﻧﯿﻤﺎ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﯾﻮﻧﮓ راﺑﻄﻪ آﻧﯿﻤﺎ / آﻧﯿﻤﻮس، را در ﻫﺮ دو ﺟﻨﺒﻪ ﻣﺜﺒﺖ و ﻣﻨﻔﯽ ﺧﻮد آﮐﻨﺪه از دﺷﻤﻨﯽ ﻣﯽداﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ دﺷﻤﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻼﻗﻪای ﺷﺪﯾﺪ ﻧﯿﺰ ﺧﻮد را ﻧﺸﺎن ﻣﯽدﻫﺪ.
وی ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﺎدر و ﭘﺪر را در ﺷﮑﻞﮔﯿریِ آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس در ذﻫﻦِ دﺧﺘﺮان و ﭘﺴﺮان ﻣﺆﺛﺮ ﻣﯽداﻧﺪ و ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس ﺑﺎ ﻫﻢ زوﺟﯽ اﻟﻬﯽ را ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯽدﻫﻨﺪ و ﻫﺮ ﯾﮏ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﻣﻨﻄﺒﻖ ﺑﺮ ﻧﻔﺲ و ﻋﻘﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ. « ﻫﺮ دوی آنﻫﺎ ﻧﯿﺮوی ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه و در واﻗﻊ ﭼﻨﺎن ﮐﻪ دﻧﯿﺎی ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺣﻖ ﺑﺎور داﺷﺖ ( خدا ) هستند»( یونگ، ۱۳۸۳: ۳۱ ). ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ دﻟﯿﻞ ﺧﺪا ﻧﺎﻣﯿﺪن اﯾﻦ دو ﭘﺪﯾﺪه از اﯾﻦ اﻣﺮ ﻧﺎﺷﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ اﺟﺘﻤﺎعِ ﺑﯿﻦ ذﻫﻦ ﺑﺎ آﻧﯿﻤﺎ ﯾﺎ آﻧﯿﻤﻮس در روح ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﺧﻮدﺷﻨﺎﺳﯽ و دﺳﺖﯾﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮیِ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﻋﻘﯿﺪۀ ﯾﻮﻧﮓ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس ﻧﻤﺎﯾﻨﺪۀ ﺗﻨﺶ ﻣﯿﺎن ﺿﺪﯾﻦ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ دو ﻧﯿﻤﮥ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ، ﻣﺘﺸﮑﻞ از دو زوج ﺑﺮادر- ﺧﻮاﻫﺮِ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻮدکِ ﻣﻘﺪس « وﺣﺪت » از آنﻫﺎ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯽشود و ﺑﻪ ﻧﺤﻮی ﺳﺒﺐ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ در وﺟﻮد ﺷﺨﺺ ﻣﯽﮔﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﺎدﻫﺎی آن ﭼﻬﺎرﺗﺎﯾﯽ و ﻣﺎﻧﺪاﻻﺳﺖ. اﯾﻦ وﺣﺪت و ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ از ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦِ ارزشﻫﺎﺳﺖ و می توان آن را « خدا » نیز نامید( همان ). در اسلام هم گفته شده است که شناختِ کامل خود منجر به شناخت حقیقتِ خداوند میشود؛ «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
«مورنو» ﺑﺮ ارﺗﺒﺎط آﻧﯿﻤﺎ ﯾﺎ آﻧﯿﻤﻮس ﺑﺎ دﯾﻦ ﺗﺄﮐﯿﺪ و از ﻗﻮل وﯾﮑﺘﻮر واﯾﺖ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ: «آنیما یا اﺻﻞ زنانۀ روان را، دﯾﻦ ﻓﻌﺎل ﻣﯽﮐﻨﺪ. آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ آﮔﻮﺳﺘﯿﻦ ﻗﺪﯾﺲ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺑﺨﺸﯽ از روح ، ﻧﻮع ﯾﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮی از زن ﻣﯽداﻧﺴﺖ، ﻫﻤﺎن ﻋﺎﻣﻠﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺮاﻧﻤﻮدِ ﻧﮕﺮشِ دﯾﻨﯽ اﻧﺴﺎن ﺑﻪ ﺧﺪاﺳﺖ، ﻫﻤﺎن ﻋﺎﻣﻠﯽ ﮐﻪ ﺣﻮا را اﻏﻮا ﮐﺮد و ﺑﻪ ﺻﻮرت داﯾﻪ، ﻣﺎدر و ﻋﺮوس، در ﺣﻀﺮت ﻣﺮﯾﻢ و ﮐﻠﯿﺴﺎ ﭘﺪﯾﺪار ﻧﻤﻮد.ﮔﺮﭼﻪ دﯾﻦ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ارادی ﻣﻦ اﺳﺖ، در اﯾﻦﺟﺎ اراده و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣﻦ دﻗﯿﻘﺎً ﺻﺤﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﺗﺒﻌﯿﺖِ آﻧﯿﻤﺎ از اﻟﻮﻫﯿﺖ اﺳﺖ» (مورنو، ۱۳۸۴: ۷۱). از اﯾﻦ رو ﻧﻘﺶ آﻧﯿﻤﺎ و اﻫﻤﯿﺖ آن از دﯾﺪﮔﺎه دﯾﻦ ﻣﻮرد ﺗﺄﮐﯿﺪ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮد. در اﺳﻼم ﻧﯿﺰ از اﺳﻤﺎءِ اﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﺆﻧﺚ و ﻫﻢ ﻣﺬﮐﺮ اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ. اﺑﻦﻋﺮﺑﯽ دو ﺿﻤﯿﺮ ﻫﻮ و ﻫﯽ را از اﺳﻤﺎءِ اﻟﻬﯽ داﻧﺴﺘﻪ، آن را ﻧﺸﺎنۀ ﻧﺎﻣﺤﺪود ﺑﻮدن ﭘﺮوردﮔﺎر ﻣﯽﺷﻤﺎرد. در ﺗﻔﺴﯿﺮ اﯾﻦ دو ﻧﺎم ﻧﯿﺰ اﺷﺎره ﺑﻪ ﺑﯽﮐﺮاﻧﮕﯽ ذاتِ اﻗﺪس اﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮد ﮐﻪ در ﻣﺬﮐﺮ ﯾﺎ ﻣﺆﻧﺚ ﻣﺤﺪود ﻧﺸﺪه اﺳﺖ. همچنین در ﺗﻔﮑﺮ اﺳﺎﻃﯿﺮی ﻗﺪﯾﻢ در اﯾﻦ ﺑﺎب به زﺑﺎن رﻣﺰی آﻣﺪه است که موجود کامل نر - ﻣﺎده اﺳﺖ؛ ﻣﺜﻼً ﻣﻮﺟﻮد ازﻟﯽ اﻟﻬﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮد ﯾﺎ ﺷﯿﻮا ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪای ﻧﯿﻤﻪﻣﺮد و ﻧﯿﻤﻪزن ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه است (شمیسا، ۱۳۸۲ : ۲۵۱). اﻧﺴﺎن ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺻﻮرت ﻣﻮﺟﻮدی دو ﺟﻨﺴﯽ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﺒﯿﺮی دوﺑﻨﯽ اﺳﺖ ؛ ﯾﻌﻨﯽ نیمۀ ﭘﻨﻬﺎن ﺧﻮد را ﯾﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
در دوران آﻏﺎزﯾﻦ و اﺳﺎﻃﯿﺮِ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﯾﻌﻨﯽ دورانِ زنﺳﺎﻻری اﻫﻤﯿﺖ ﻧﻘﺶ زن در زﻧﺪﮔﯽ اﻧﺴﺎن، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﺸﺎﻫﺪه اﺳﺖ. ﯾﮑﯽ از ﮐﻬﻦﺗﺮﯾﻦ و ﺑﺰرگﺗﺮﯾﻦ ﺻﻮرتﻫﺎیِ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ و اﺳﻄﻮرهﻫﺎ ﺷﺎﻫﺪ آن ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺣﻀﻮر ﺑﺰرگ ﻣﺎدر ﯾﺎ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮیِ زن اﺳﺖ. اﯾﻦ ﺧﺪاﺑﺎﻧﻮ ﯾﺎ اﻟﻬﻪ در ﻋﯿﻦِ ﺣﺎل ﮐﻪ ﻧﻤﺎد آﻓﺮﯾﻨﻨﺪﮔﯽ و ﺑﺎروری، رﺷﺪ و ﭘﺮورش اﺳﺖ، ﺑﺎ ﻣﺮگ و ﻧﺎﺑﻮدی ﻧﯿﺰ ﮔﺮه ﺧﻮرده اﺳﺖ. در ادﯾﺎن و ﻣﻠﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺗﺮﯾﻦ و ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ اﯾﺰدان از ﻧﻮع ﻣﺆﻧﺚ ﺑﻮده و از اﻫﻤﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدهاند. « ﺷﺎﮐتی » ﺧﺪاﺑﺎﻧﻮی ﻫﻨﺪوان ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﯿﺮوی ﺗﻤﺎم ﺧﺪاﯾﺎن اﺳﺖ و ﺑﺮای ﻣﺒﺎرزه ﺑﺎ ﻫﯿﻮﻻ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه اﺳﺖ؛ ﻫﻢ ﻧﯿﺮویِ ﻓﯿﺾ و ﻋﻨﺎﯾﺖِ ﺷﯿﻮا را داراﺳﺖ و ﻫﻢ ﻗﺪرت ﻧﺎﺑﻮدﮐﻨﻨﺪﮔﯽ وﯾﺸﻨﻮ را دارد و از اﯾﻦ رو ﻫﻢ زﻧﺪﮔﯽﺑﺨﺶ و ﻫﻢ ﻓﺎﻧﯽﮐﻨﻨﺪه است (ذکرگو، ۱۳۷۷ :۷۲). «ایشتار» در اﺳﺎﻃﯿﺮ ﺑﯿﻦاﻟﻨﻬﺮﯾﻦ ﺑﺎﻧﻮی ﻣﺮگ و آﻓﺮﯾﻨﺶ اﺳﺖ. اوﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﻮز، ﻧﻤﺎد ﻧﺮﯾﻨﻪ ﻋﺎﻟﻢ را در زﻣﺴﺘﺎن ﺑﻪ درون ﺧﻮد ﻣﯽﮐﺸﺪ و ﺑﺎز در ﺑﻬﺎر آن را ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎز ﻣﯽﮔﺮداﻧﺪ (ﻣﮏ ﮐﺎل، ۱۳۷۳ : ۵۴). «تیامات» ﻣﺎدر آبﻫﺎ در اﺳﻄﻮرهﻫﺎی ﺑﺎﺑﻞ در ﻧﺒﺮد ﺑﺎ ﻣﺮدوک، ﺑﺮﺗﺮ ﭘﻨﺪاﺷﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد ﭼﻮن ﻗﺪرتِ آﻓﺮﯾﻨﻨﺪﮔﯽ و ﻧﺎﺑﻮدی را ﺗﻮأﻣﺎن دارد، ﻣﺮدوک تنها وﻗﺘﯽ ﺑﺮ او ﻏﻠﺒﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺪرتِ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﻬﻢ دست مییابد. «زروان» ﻧﯿﺰ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎدر و ﭘﺪر اﺳﺖ و اﻫﻮراﻣﺰدا و اﻫﺮﯾﻤﻦ ﮐﻪ دو ﻧﻤﺎدِ روﺷﻨﯽ و تاریکی هستند، از او به وجود میآیند (یاحقی، ۱۳۷۵ : ۲۲۵). ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ در ﻣﯽﯾﺎﺑﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﻮد ﮐﺎﻣﻞ در ﺗﻤﺎم ادﯾﺎن و اﺳﺎﻃﯿﺮ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﻮﺟﻮد دو ﺟﻨﺴﯽ ﺑﻮده؛ اﻣا ﺟﻨﺒﮥ ﺗﺄﻧﯿﺚ آن ﺑﺮ ﺗﺬﮐﯿﺮ ﺑﺮﺗﺮی ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪای دارد. آﻧﯿﻤﺎ اﻣﺮوزه در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﻤﺎن ﻣﺎدر ﯾﺎ الهۀ ﻣﻘﺪﺳﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻇﻬﻮرِ ﯾﻬﻮدﯾﺖ ﮐﻢ ﮐﻢ اﻫﻤﯿﺖ ﺧﻮد را از دﺳﺖ داد و ﻣﻮﺟﻮد ﻣﺬﮐﺮ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ آن ﺷﺪ. اﯾﻦ ﺻﻮرتِ ﻣﺜﺎﻟﯽِ ﻣﺎدر ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ در ذﻫﻦ ﻫﺮ ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺎﻗﯽ اﺳﺖ، در ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﻓﺮو ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺗﺤﺖِ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺷﺨﺼﯿﺖِ ﻣﺎدر در ﺻﻮرتﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻧﻤﻮد ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ.
در اﺳﺎﻃﯿﺮ ﻣﺨﺘﻠﻒ، آﻧﯿﻤﺎ در جنبۀ ﻣﺜﺒﺖ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺻﻮرتِ ﻣﻌﺸﻮق، ﭘﺮی زﯾﺒﺎرو ﯾﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪای آﺳﻤﺎﻧﯽ ﻧﻤﻮد ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ و ﯾﺎ ﺧﺮدﻣﻨﺪی ﮐﻪ ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻣﯽﭘﺮدازد. ﺳﻮﻓﯿﺎ ﯾﺎ ﺑﺮﺗﺮﯾﻦ زن ﮐﻪ ﻣﻮﺟﻮدی اﺛﯿﺮی و ﻣﺎوراﯾﯽ اﺳﺖ و در ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ، ﻣﺮﯾﻢِ ﻣﻘﺪس دو ﻧﻤﻮد زﯾﺒﺎی اﯾﻦ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. آﻧﯿﻤﺎ در جنبۀ ﻣﻨﻔﯽ ﺧﻮد ﻧﻤﻮد ﻫﺮ زنِ وﺣﺸﺘﻨﺎک، روﺳﭙﯽ و ﺧﻮﻧﺨﻮار و ﮔﺎه ﻧﺸﺎنِ اﺧﺘﮕﯽ و ﻧﺎﺑﺎروری ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. آﻧﯿﻤﻮس ﻫﻢ در ﺷﮑﻞ ﻣﻨﻔﯽ خود ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻋﻔﺮﯾﺖ ﻣﺮگ ﯾﺎ دزد و ﺟﺎﻧﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎن ﻣﯽﺷﻮد. ﯾﻮﻧﮓ ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ: «ﭼﻬﺮه آﻧﯿﻤﺎ را ﻣﯽﺗﻮان در ﻫﻠﻦ ﻓﺎوﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه ﯾﮏ ﺟﻨﺒﻪ رﻣﺎﻧﺘﯿﮏ اﺳﺖ و ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎﮐﺮه ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮی از ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪیﻫﺎی اﺧﻼص اﺳﺖ، دﯾﺪ. در ﻫﻨﺪ ﻧﯿﺰ ﻧﻤﻮدارﻫﺎی اﯾﻦ ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮ ﺷﺎﮐﺘﯽ، ﭘﺎراواﺗﯽ و… ﻫﺴﺘﻨﺪ. در ﻣﯿﺎنِ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎن اﯾﻦ ﺷﺨﺼﯿﺖ، ﺣﻀﺮت ﻓﺎﻃﻤﻪ ( س ) دﺧﺘﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ اﺳﻼم ( ص ) اﺳﺖ» (یونگ، ۱۳۵۹:۲۹۳)؛ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ از ﻧﻈﺮ او در ﻫﺮ آﯾﯿﻦ و ﻧﮕﺮﺷﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﮐﺎﻣﻞ از زن ﯾﺎ ﻣﺮد اﻋﺘﻘﺎد دارﻧﺪ.
ﮐﺸﻒ آﻧﯿﻤﺎ و آﻧﯿﻤﻮس ﻫﺮ دو در ﻣﺮاﺣﻠﯽ ﭼﻬﺎرﮔﺎﻧﻪ اﺗﻔﺎق ﻣﯽاﻓﺘﺪ و از اﯾﻦ رو ﺑﺎ ﻋﺪد ﭼﻬﺎر ﻧﯿﺰ در ارﺗﺒﺎط ﻫﺴﺘﻨﺪ. آﻧﯿﻤﺎ در اوﻟﯿﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﺎ رواﺑﻄﯽ ﮐﺎﻣﻼً ﻏﺮﯾﺰی و زﯾﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎن ﻣﯽﺷﻮد و ﯾﻮﻧﮓ، ﺣﻮا را ﻧﻤﺎد ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از ﻇﻬﻮر آﻧﯿﻤﺎ ﻣﯽداﻧﺪ. در ﻣﺮحلۀ ﺑﻌﺪ ﻋﻼوه ﺑﺮ ﺳﻮﯾﻪﻫﺎی ﺟﻨﺴﯽ، زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ آن ﻧﻤﻮد ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ و ﺷﺨﺼﯿﺖ اﺳﻄﻮرهای ﺗﺠﺴﻢ آﻧﯿﻤﺎ در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻫﻠﻦ ﻓﺎوﺳﺖ اﺳﺖ. در ﺳﻮﻣﯿﻦ ﮐﺸﻒ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻘﺪس ﻧﻤﺎد آﻧﯿﻤﺎ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮد ﮐﻪ در ﺟﻬﺖ اﻋﺘﻼی روح و رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﻣﻘﺎم ﭘﺎرﺳﺎﯾﯽ اﻟﮕﻮ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﭼﻬﺎرﻣﯿﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از ﻇﻬﻮر آﻧﯿﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﺮد ﻫﻤﺮاه اﺳﺖ. ﺧﺮدی ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻬﺎﯾﺖِ ﭘﯿﺮاﺳﺘﮕﯽ دﺳﺖ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ و ﻣﺮدان ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از آﻧﯿﻤﺎ دﺳﺘﺮﺳﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯽﺗﻮان ﭘﯿﺮِ داﻧﺎ را ﻫﻢ آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از آﻧﯿﻤﺎ داﻧﺴﺖ.ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮﻫﺎ اﻏﻠﺐ در آﺛﺎر داﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﺪ اﯾﻦ دو ﮐﻬﻦاﻟﮕﻮ در ﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺑﺮ ﺷﺎﻋﺮ و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه وارد ﺷﺪه و ﻣﻮاد ﻫﻨﺮی و ادﺑﯽ را ﺑﻪ آﻧﺎن اﻟﻬﺎم ﮐﺮدهاﻧﺪ؛ اﻣا ﺑﻪ دﻟﯿﻞ داﺷﺘﻦ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺎوراﯾﯽ در اوﻟﯿﻦ ﻧﻤﻮدﻫﺎ ﺧﻮد را ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﻧﺸﺎن ﻧﻤﯽدﻫﻨﺪ و اﻏﻠﺐ ﺑﺴﯿﺎر دور از دﺳﺘﺮس دﯾﺪه ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. آﻧﯿﻤﺎ در ادﺑﯿﺎت ﻫﻤﻮاره ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻌﺸﻮﻗﯽ ﮔﺮﯾﺰان و ﺑﯽﻧﺸﺎن ﺗﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﺷﻮد. ﺷﺎرل ﺑﻮدﻟﺮ در ﺷﻌﺮ آرزوی ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻣﻦ در اﺷﺘﯿﺎق زﻧﯽ ﻣﯽﮔﺪازم ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺑﺮ ﻣﻦ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪه و ﺑﺴﯿﺎر زود از ﻣﻦ رﻣﯿﺪه اﺳﺖ… اﯾﻦ زن، زﯾﺒﺎﺳﺖ و ﺑﺮﺗﺮ از زﯾﺒﺎ، ﺣﯿﺮتاﻧﮕﯿﺰ اﺳﺖ. در وﺟﻮد او ﺳﯿﺎه ﻓﺰوﻧﯽ دارد و ﻫﺮ ﭼﻪ از او اﻧﮕﯿﺨﺘﻪ میشود ظلمانی و عمیق است (شمیسا، ۱۳۸۳: ۱۳۰).
ج - ۳) نمود آنیما در رمان شمس و طغرا
ج - ۳ – ۱) نمود مثبت آنیما
ج - ۳ – ۱ – ۱) معشوق
آنیما چونان تصویر ذهنی مرد از زن، در اولین برخوردش پس از حمل بر مادر، به صورتِ معشوق و محبوب جلوهگر میشود؛ محبوب و معشوقی که در نظر مرد تمثالِ نجیب الهه مانند دارد. نهایتِ کمال و همۀ خوبی و مهربانی است. بر اساس نظریۀ آنیما و آنیموس یونگ، آنیما «همیشه به گونهای ناخودآگاه در شخص محبوب ما متجلی میشود، و این یکی از دلایل عمدۀ احساسات شدید ما در جذب شدن یا بیزاری از شخصِ به خصوصی است که یک دفعه و خود به خود صورت میگیرد» (کالوین اس و ورنون جی، ۱۳۷۵: ۶۹). به اعتقاد یونگ «مرد زمانی عاشق میشود که در عالمِ خارج، زنی را بیابد که خصوصیات وی با آنچه در ناخودآگاه جمعی دارد، منطبق شود. در این حال، شخص، عاشق شده و نیرویی عظیم و شگفت که در ناخودآگاه وی وجود دارد، او را کورکورانه و بیاختیار به جانبِ معشوق و محبوب میکشاند» (اردوبای، ۱۳۵۴ : ۶۳).
بدین ترتیب هر معشوقهای– و نه هر زن و دختر– تجلی و نمود آنیما است و رودابه، تهمینه، شیرین و لیلی در ادبیات و فرهنگ ایران نمونههایی کامل از نمودِ آنیما به صورت معشوق به شمار میروند. بر این اساس، سراسر غزلهای عاشقانۀ ایرانی نیز میتواند تجلیگاه این کهنالگو باشد و جالب آنکه این معشوقها همگی دارای یکگونه صفاتِ مشترک هستند؛ از قبیل: قدی چون سرو، تنی سیمین، رویی چون ماه، گیسوانی سیاه و بلند چون کمند، ابروانی کمانی، مژگانی سیاه و بلند، کمری باریک، دهانی تنگ و چشمانی سیاه چون نرگس.
این تصاویر و توصیفات مشترک، حاکی از این است که تصویرِ آرمانیِ مرد ایرانی از زن، در ناخودآگاه هر مرد ایرانی منشأهای عمیقِ مشترکی دارد. در ادامه به مواردی از توصیفات و تعریفاتِ معشوق در رمانِ شمس و طغرا میپردازیم:
«دیدند زنی است قویجثه و دختری به سن پانزده یا شانزده سال که چشم روزگار چنان لعبتی ندیده با آنکه از وحشت نزدیک به هلاک است باز علائم وقار و نجابت و پردلی از او آشکار است. و با آنکه رنگ از رخسارش پریده، باز فروغ چهرهاش با ماه برابری میکند» (خسروی، ۱۳۸۵: ۴۳).
«آن دختر ماهطلعت سروبالا که از وحشت سوختن و افتادن خلاص شده بود، بر سر نشاط و انبساط آمده چهرهاش از ماه فلک رخشندهتر و غنچه لعلش چون گل به وقت سحر شکفته میشد» (همان: ۴۴).
«و لیکن از دیدن آن حورِ بهشتی، با آن روی درخشنده چون آفتاب و آن چشمهای پیروزهرنگ جگرگداز و آن موی چون ابریشم صندلفام و آن لب و دهان لطیفتر از برگِ گل و غنچۀ تازه شکفته و آن قامت بااعتدال و میانی چون موی باریک و پستانهایی چون دو لیموی نارسیده و ساق و ساعدی چون شوشۀ سیم و آن طرز نگاه و رفتار و وقار یک اثری از رشک در دل طغرا پیدا شد» (همان: ۴۴۶).
ج - ۳ – ۱ – ۲) پیر خرد
در راه رسیدن به خودیابی، باید لایه های ژرف ناخودآگاه درنوردیده شود. در این سفر، آنیما گاه به صورت خرد ملکوتی تجلی میکند. فعال شدن آرکیتایپ پیرِ دانا، گونهای دیگر از گرایش روان به سوی کمال و تمامیت را نشان میدهد و شناخت آنیما، پیششرط فعال شدنِ آرکیتایپ پیر دانا است (یاوری، ۱۳۷۴: ۱۲۰ – ۱۲۱).
به اعتقاد یونگ، آنیما تأثیر بسیاری در رفتار و روحیۀ مرد دارد و به طور کلی چهار کارکردِ گوناگون دارد که کهنالگوی خود بر پایۀ آنها شکل میگیرد. در کارکردِ چهارم، آنیما به صورتِ خردی ملکوتی در میآید که در نهایتِ پیراستگی تجلی میکند (همان: ۱۲۰).
این پیرِ خرد و جنبۀ ملکوتی آنیما، معمولاً در برهههای سخت رخ مینماید و فردِ سرگردان را هدایت میکند. «شمس یکباره مغلوبِ ارادت شیخ شد و با خود گفت: اول عقبه و مشکلِ کار من این است که با معشوقه عهد کردهام که از شیراز نروم. و حل این مشکل جز به انگشتِ کرامتِ این بزرگ نخواهد شد که پدرم در بندِ ارادتِ اوست. پس باید دردِ خود را با او در میان نهم و چاره بخواهم» (خسروی، ۱۳۸۵: ۱۲۱).
« خرم شاد شد و گفت:
- پس دانسته باش که امشب پدرت به خانقاهِ شیخ رفت که در چارۀ درد تو مشورت کند و گمانم آن است که از این به بعد سررشتۀ کار تو به دستِ حضرت شیخ خواهد بود» (همان: ۱۴۶).
«محمد دید از کلمات شیخ دلش آرام و قوی می شود و تسلی می یابد… شیخ در حق او دعا کرد که تسلی یابد و او با قلبی آرام به خانه بازگشت» (همان: ۴۴۰).
ج - ۳ – ۱ – ۳) مادر
کهنالگویِ مادر، مشخصاً نمونۀ بارزی است، همۀ اجدادِ ما مادر داشتند، همۀ ما از محیطی بیرون آمدهایم که در آن یک مادر، یا جانشینِ مادر وجود داشته است. در دورانِ بی دفاعِ نوزادی، هیچ یک از ما نمیتوانستیم بدون ارتباط با یک موجودِ تغذیهکننده زنده بمانیم. این امر استدلال این است که ما به شکل بازتابی از محیطِ تکاملی اطرافمان خلق شدهایم. ما مهیای خواستنِ مادر، جستجوی مادر، شناختن مادر و زندگی با مادر به این دنیا آمدهایم.
الگوهای مادرِ کهن در رمانِ شمس و طغرا قابل مشاهده هستند. در این رمان با حضورِ پر قدرت زنان رو برو هستیم و اولین چیزی که به چشم می‌خورد، مرکزیت زنان است. مرکزیتِ زنان مولد بودن مادرِ زمین را به خاطر می‌آورد. مادرِ زمین شروع و پایان همه چیز است، او می‌زاید و هنگام مرگ، انسان به دامان او باز می‌گردد. فرم روایتِ رمان، طغرا – و در ادامه ماری و هما - را در بطنِ حوادث قرار می‌دهد، تمامی قهرمانان زنِ رمان، دخترانی معصوم، عاشق، مهربان و شجاع، و تجلیِ تمامِ صفات مادر زمین هستند.
مادر تداعیگر اصلِ حیات و تولد است و گرمابخشِ اصلِ زندگی است. نماد ایثار، فداکاری و سرچشمۀ حیات و پرورش است: «طغای از شنیدنِ این خبر نعرۀ هولناکی بزد و بی تحاشی خود را به آن آتش و خاک و دود زده به طرفِ اندرون دوید. چند مرتبه افتاد و برخاست تا به اندرون رسید» (خسروی، ۱۳۸۵: ۵۶).
مادر همیشه نگران است: «پس با فردوس به اتاق مادرش رفت . دید تنها نشسته و چشمهایش از گریه سرخ شده و هر دقیقه آهی میکشد و چشم و گوش بر در دارد» (همان: ۶۶).
مادر حتی وقتی اخم میکند در طلبِ آسایش فرزند است: «فردا صبح برخاسته رفت به خانه و به اتاق مادر رفته، سلام کرد. ماری جواب گفت. اما سر بالا نکرد و به رویش نظر ننمود. طغرل قدری ایستاد. چون دید به او اعتنایی نمیکند، بیرون رفت. و مهموم و مغموم داخل اتاق خود شده خوابید» (همان: ۷۸۹).
ج - ۳ – ۱ – ۴) ماه
ماه نماد زندگی و اصل تأنیث است. در بسیاری از اساطیر «خدابانوان و از جمله: سلین، (selene)، هکات (Hecate) و هرا (hera) یک الهۀ ماه هستند» (پورخالقی چترودی، ۱۳۸۱: ۱۷۰). ماه « با باروری و زایش ارتباط دارد. همچنین در اساطیرِ یونان بین ماه و زن پیوندهایی وجود دارد «آرتیمس» با نامِ رومی «دیانا» خدابانوی شکار و ماه بود و یکی از سه خدابانوانِ باکره» (جم زاده، ۱۳۸۷: ۱۸۱). از طرفی در سایر تمدنهایِ کهن ماه دارای نقش بوده و ارتباطِ عمیقی با شعر و هنر داشته است. « در چین نیز شخصیت معادلِ مریم، الهۀ ماه (کوان بین) است، یک شخصیتِ محبوب که نمایندۀ روانِ زنانه است و شعر و موسیقی را به مردم موردِ لطف خود الهام میکند»(یونگ، ۱۳۷۷: ۲۳۹). در تمدنِ بزرگِ ایرانی « آناهیتا نمود و مظهرِ انسانی ماه است، در توضیحاتی که در آبانیشت از آناهیتا میشود ویژگیهای وی با ماه شباهت زیادی دارد» (پورخالقی چترودی، ۱۳۸۱: ۱۷). این ایزدبانو «با صفاتِ نیرومندی، زیبایی و خردمندی به صورتِ الهۀ عشق و باروری نیز در میآید؛ زیرا چشمۀ حیات از وجود او میجوشد و بدینگونه « مادر خدا » نیز میشود» (آموزگار، ۱۳۸۷: ۲۳).
در رمان شمس و طغرا نیز آنیما (معشوق) بسیار به ماه تشبیه میشود؛ «آن دختر ناچار تن به قضا داده با کمال شرم دستها را به گردن شمس انداخته، ماهی به پشت آفتابی سوار شد» ( خسروی: ۴۳).
«پس این شعر را از شیخ خواند:
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
بعد اظهار ندامت کرد و دست به گردن طغرا کرده روبروی ماه واداشته و گفت:
-خطا کردم و بدتشبیهی نمودم. به خدا مه پیش روی تو چون ستاره است پیش ماه» (همان: ۲۲۶).
«… کاکو از من تشکر میکرد که همچو ماهی نصیب او کردهام.
– در حقیقت ماه است و قابلِ خواستن با این حسن و جمال نمی دانید چقدر معقول و مؤدب و چیز فهم و با وقار است» (همان: ۵۵۰).
ج - ۳ – ۲) نمود منفی آنیما
ج - ۳ – ۲ – ۱) نقاب
نقاب «تصویری است که شخص و دیگران فکر میکنند هستند. افرادی که برای خود نقابی با امتیازاتِ بیش از حد آفریدهاند، در مقابل از هیجانِ عاطفی بیمارگونه رنج میبرند» (یونگ، ۱۳۸۷: ۲۷۹ و ۲۸۱). نقاب، نمایِ بیرونی و شخصیتی است که شخص با آن در اجتماع جلوهگر میشود و به آن تظاهر میکند (فوردهام، ۱۳۵۶: ۸۱).
شمس در رمان شمس و طغرا شخصیتی است که به محض دیدنِ طغرا تمام روحیات و آرمانهای قبلی خود را فراموش میکند. در ابتدایِ رمان شمس به وضوح از مغولان بد میگوید و برای مرد مسلمان مرگ را بهتر از تعظیم به مغولان میشمرد: «راستی نیامدم که چشمم به جمالِ این مغولانِ وحشی مخربینِ بلاد و دشمنانِ دین اسلام و اسلامیان نیفتد. به خدا راضیم بمیرم و به این کافرهای بیانصافِ شترچرانِ بیابانگرد تعظیم نکنم» (خسروی، ۱۳۸۵: ۳۰).
در جای دیگر با اظهار بی میلی نسبت به ملاقات مغولان، آرزو میکند که دستهای سرباز میداشت تا بتواند با مغولان تا سرحد مرگ بجنگد: « به جان خودم سوگند با این همه تفاصیل که گفتید من اصلاً میل به ملاقاتِ این قوم ندارم. و اگر هزار نفر دستیار یکدل یک جهت میداشتم هرگز اعتنایی به این شتر چرانها نکرده تا جان داشتم با آنها میزدم» (همان: ۳۷ )؛ اما همین قهرمانِ از مغول و مغولان متنفر، بر اثر یک نظر دیدن دختری از مغولان چنان شیفته و واله می شود که زبان حالش میشود:
گرکنم در سر هواش سری سهل باشد زیان مختصری
و در ادامه چنان میشود که حلقۀ نوکریِ مغولان را در گوش میکند، و هرگز کاری بیرضایتِ معشوق انجام نمیدهد. و آنچه از مال و مکنت دارد را در راهِ راحتی معشوق صرف میکند، و شهر به شهر از پی معشوق میرود تا رضایتِ ایلخانی را برای ازدواجِ با معشوق بگیرد.
جای دیگری که شمس باز به نقاب خود پناه میبرد در مواجهه با عشقِ ماری است. ماری از همان اول عاشق شمس میشود، اما بروز نمیدهد تا زمانی که اورا بیاختیار به شوهر میدهند و به حالِ مرگ میافتد. شمس با اینکه از عشق ماری خبر دارد، و در دل نیز ماری را دوست دارد اما حتی با خودش نیز صادق نیست و در مقام انکار بر میآید؛ « شمس را دل بسوخت و با خود گفت: اگر عشق این دختر بیپرده شود، طغرا چه روزگاری پیدا خواهد کرد و مرا چه باید نمود؟… اینها را با خود میگفت اما میدید که شعلهای در دلش زبانه میکشد که نمیتواند آن را فرونشاند و نمیداند که اسمش را چه بگذارد. گاه میدید که میخواهد بیاختیار اسم او را به زبان آورد و از حالِ او پرسد» (خسروی: ۵۴۰).
اما وقتی طغرا از او میخواهد که با ماری ازدواج کند، شمس به تمامی انکار میکند که ماری را دوست داشته باشد؛ اگر چه این انکار نیز دیری نمیپاید! «عزیزم هیچ تصور کردهاید که چقدر مشکل تکلیفی است که بر من میکنید؟ مگر به زور هم ممکن است یکی را دوست داشت؟ آخر باید به قول او من هم دلی داشته باشم که به دل او بدهم. به خدا اگر محبت تو جایِ محبت غیری در دل من گذاشته است» (همان: ۵۶۷). اما شمس دروغ میگفت؛ زیرا وی نه تنها دلی برای دوست داشتنِ ماری داشت، بلکه یک دل هم برای دوست داشتن اتابک کنار گذاشته بود. «شمس یکمرتبه مغلوب آن کلمات شده، خود را به قدم او انداخت و گفت: تو معشوق من نیستی. تو مربی و معبود منی» (همان: ۵۹۵).
ج - ۳ – ۲ – ۲) روسپیگری

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...