۲-۶-۳- عوامل روانی

 

زمانی که کانر درخودماندگی را توصیف کرد این نکته را عنوان کرد که ویژگی­های شخصیتی والدین کودکان درخودمانده در این اختلال نقش دارد. متاسفانه در زمان­های قدیم که درخودماندگی خوب شناخته نشده بود این تصور رایج بود و بر این باور بودند که مادران یخچالی باعث این اختلال می­شوند. اصطلاح مادران یخچالی ‌به این اشاره دارد که این مادران هیچ عاطفه­ایی به فرزندان خود ندارند و با آن ها سرد برخورد ‌می‌کنند و روش فرزندپروری آن ها باعث شده که نشانه­هایی مانند انزواطلبی و گوشه­گیری در این کودکان رشد پیدا کند. در حال حاضر بدن شک می­دانیم که شیوه ­های فرزند پروری علت درخودماندگی نیست(یاپکو، ۲۰۰۳).

 

۲-۶-۴- عوامل عصب شناختی

 

اکثر پژوهشگران معتقدند که درخودماندگی ناشی از دامنه­ای از نقایص مغزی است. زیرا بیشتر علایم میزه درخودماندگی مثل نقص در رشد زبان، کم توانی ذهنی، رفتارهای حرکتی غیر معمول، واکنش افراطی و عدم واکنش به درون دادهای حسی، حساس بودن به لمس و جا به ­جایی و تحریک بینایی و شنوایی در ارتباط با کارکرد سیستم عصبی مرکزی هستند. همچنین ۲۵ درصد افراد درخودمانده به ویژه نوجوانان، مبتلا به اختلال­های صرع می­شوند که ریشه این مشکل نیز در سیستم عصبی مرکزی قابل ردیابی است. افزون بر موارد مذکور، مطالعات جدید نشان می­ دهند که فعالیت الکتروآننسفالوگرام در نواحی پیشانی و گیجگاهی مغز کودکان درخودمانده نسبت به کودکان عادی کمتر است( کاکاوند، ۱۳۸۸).

 

تحول عمده فناوری، پژوهش از طریق کالبدشکافی را میسر ساخته و نشان می­دهد که افرار درخودمانده در قسمتی از مغز خود نابهنجاری دارند. یکی از بخش­های نابهنجار که میان مخچه یا ورمیس[۷۳] نامیده می­ شود و درمخچه قرار دارد ممکن است با بدکاری­های شناختی که کودک درخودمانده دارد در ارتباط باشد( هاردمن و همکاران، ۱۹۴۸؛ ترجمه علیزاده و همکارانف ۱۳۸۸). مطالعات MRI افراد درخودمانده نشانگر افزایش حجم کلی مغز آن ها ‌می‌باشد. بیشترین اندازه در لوب پس سری، آهیانه و گیجگاهی روی می­دهد. علت افزایش حجم مغز را در سه دلیل احتمالی می­دانند.

 

۱)افزایش احتمالی بافت غیر نورونی مغز

 

۲) کاهش مرگ نورون­ها

 

۳) افزایش عصب­زایی(کورچن و همکاران، ۱۹۹۵ به نقل از مش و وولف، ۲۰۰۸؛ ترجمه مکی آبادی ۱۳۸۹)

 

یکی از مهم­ترین یافته ­های ۱۰ سال اخیر تخریب سیستم لیمبیک بخصوص آمیگدال و هیپوکامپ در کودکان درخودمانده است. این یافته نتیجه تحقیقات دکتر مارگارت بامن و دکتر توماس است. طبق شواهد این محققین تراکم نورون­های آمیگدال و هیپوکامپ زیاد بوده و این نورون­ها در مقایسه با افراد طبیعی کوچکتر است. آنچه ‌در مورد آمیگدال و هیپوکامپ می­دانیم بر اساس تحقیقات انجام شده بر روی حیوانات است. تجربیات نشان داده که با برداشتن آمیگدال و آسیب به آن در حیوانات، رفتارهای مشابه کودکان درخودمانده نظیر کناره­گیری و انزوا، رفتارهای وسواس جبری، مشکل در بازخوانی اطلاعات از حافظه، اختلال در تطبیق با موقعیت و یا رویدادهای جدید به وجود می ­آید. علاوه بر آن آمیگدال مسئول پاسخ­گویی به تحریکات حسی نظیر صدا، نور، بوها و همچنین هیجانات ‌می‌باشد( سالمون و همکاران، ۲۰۰۳ به نقل از همان منبع)

 

هیپوکامپ در امر یادگیری و حافظه نقش دارد. آسیب به هیپوکامپ و یا برداشتن آن باعث اختلال در ذخیره اطلاعات جدید در حافظه و رفتارهای کلیشه­ای، خودتحریکی و بیش­فعالی خواهد شد. ‌بنابرین‏ باید رابطه سیستم لیمبیک و رفتارهای درخودماندگی را مد نظر قرار داد(رافعی، ۱۳۸۵).

 

آسیب عصب شناختی ممکن است بر اثر برخی مشکلات در دوره­ رشد پیش از تولد مانند عفونت­های مادر در هنگام بارداری، سومصرف الکل و سایر مشکلات دوران بارداری و همچنین مشکلاتی مربوط به فرایند تولد نظیر خونریزی غیر طبیعی، زایمان دشوار و نبود اکسیژن از جمله عوامل بروز آسیب­های عصب شناختی در نوزادان شناخته شده است( هاردمن[۷۴] و همکاران، ۱۹۴۸؛ ترجمه علیزاده و همکاران، ۱۳۸۸).

 

۲-۶-۵- عوامل شناختی

 

زندگی اجتماعی روزانه و ارتباط موفق با افراد اجتماع بستگی زیادی به توانایی ارزیابی رفتار دیگر مردم بر اساس حالت­های روحی آن ها مانند احساسات و افکار و اعتقادشان دارد. همه این توانایی به تئوری ذهن برمی­گردد. در دو دهه­ پیش بارون کوهن و همکارانش انقلابی را در تحقیقات اختلال درخودماندگی به ­وجود آوردند آن ها نشان دادند که کودکان درخودمانده حتی آنهایی که توانایی ذهنی و کلامی بالایی داشتند وبالاتر از ۴ سال داشتند نمی ­توانند تکلیف تئوری ذهن را با موفقیت انجام دهند و ‌به این نتیجه رسیدند که نقص در تئوری ذهن یکی از نشانه­ های اصلی در کودکان درخودمانده است(تاگر[۷۵]، ۲۰۰۷).

 

همه افراد این درک را دارند که دیگران احساساتی و افکاری متفاوت از خودشان دارند و می ­توانند رفتار دیگران را ‌بر اساس این توانایی پیش ­بینی کنند و رفتار خودشان را تعدیل کنند. ولی کودکان درخودمانده فاقد این توانایی هستند. آزمایش کلاسیک تئوری ذهن به نام تکلیف اشتباه[۷۶] برای اولین بار توسط هاینز ویمر و جوزف برنر و جوزف برنر در سال ۱۹۸۳ انجام شد. این آزمایش که به نام بازی سالی و آنه معروف است ‌به این گونه است که به کودک می­گویند دختری به نام سالی یک شکلاتی را در داخل کشوی میزی قرار می­دهد و اتاق را ترک می­ کند دختری دیگری به نام آنه وارد اتاق می­ شود و جای شکلات را تغییر می­دهد و شکلات را داخل کمد قرار می­دهد. سالی وارد اتاق می­ شود از کودک سوال می­ شود که سالی در کجا به دنبال شکلات می­گردد. هر فردی که تئوری ذهن داشته باشد می­گوید در داخل کشو یعنی در جایی که شکلات را گذاشته است. چون سالی هرگز ندیده است که مکان شکلات تغییر ‌کرده‌است، در نتیجه بر اساس باورش باید رفتار کند. کودکانی که تئوری ذهن ندارند نمی ­توانند چنین باوری داشته باشند و معتقد هستند که چون ای شکلات تغییر کرده و داخل کمد گذاشته شده پس سالی نیز باید همان جا به دنبالش بگردد. کودکان درخودمانده این تکلیف را با موفقیت انجام نمی­دهند و با شکست مواجه می­شوند، زیرا فاقد تئوری ذهن هستند( بارنت[۷۷]، ۲۰۱۰).

 

برای افراد درخودمانده درک احساسات و افکار دیگران واقعا مشکل و سخت است. آن ها فقط جهانی را با چشمان خود می­بینند را درک ‌می‌کنند و همین امر باعث مشکل در ارتباطات اجتماعی افراد می­ شود( یاپکو، ۲۰۰۳).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...